نقطهی پایان
میگفت: هیچوقت دربارهی عشق و دوست داشتنِ طرف مقابلت نباید این را گفت که اگر بروی یا نباشی هیچ میشوم. یعنی عبارت "بدون تو هیچم" تحقیر عشق است. وسلام.
خب اما، من فکر میکنم درستِ عشق همین باشد. چیزی که چند ساعت و حتا یک شب با همهی تن و روحم حسش کردم. لحظهای حس کردم نبودن را. همان بدون او هیچ بودن را. تا صبح یکریز هی زیر گوشم زمزمه میکرد "بدون تو هیچم یه سایه تو سایه، تو خونهی وحشت بدون همسایه". و من هی تکرار میکردم تکتک لحظاتی را که باید بدون وجود او سر کنم. تمام روزهایی را که باید یک عشقِ بی معشوق باشم. یک جادهی بی مقصد و یک پوچیِ ممتد. توی چشمانِ پر اشک و خداحافظیاش خواندم ماههایی را که یک صفحهی خالیام. بدون نوشته. بدون کلمهی عشق. بدون بودنش درمیان دژ مستحکم بازوانم. سالی را دیدم که روی تک صندلیِ لهستانیِ کافه نشستهام. قهوه در دستم سرد تر میشود و سیگار خیسم میان انگشتانم تلو تلو میخورد. روزی که بدون او هیچم.
پ.ن: با اینکه مست بودم
با اینکه تمام شهر را رقصیده بودم
بازهم بانوای تو شور گرفتم
پرواز کردم
و تمام عاشقان جهان را بیدار کردم
کنار خدا ایستادم
بالای بالا
تمام فدیسان جهان را مست کردم
مست چشمهای تو
و رقصاندم
و رقصیدم
وباز بالا رفتم
انجا ک خدا نبود
و انجا فقط تو بودی
و من بودم